وقتی دلت خسته شد...



وقتي دلت خسته شــد

ديگر خنده معنايي ندارد ...

فـقـط مي خندي تا ديگران ،

 غم آشيانه کرده در چشمانت را نـبـيـنـنـد !

وقتي دلت خسته شــد ،

ديگر حتي اشکهاي شبانه هـم آرامت نمي کنند ...

فـقـط گريه مي کني چون به گريه کردن عادت کرده اي !

وقتي دلت خسته شــد ،

ديگر هيچ چيز آرامت نمي کند به جز دل بريدن و رفتن ...!


وقتي دلت خسته شــد

نمی نویسم

نمی نویسم …

کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…

گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…

نمی نویسم …

تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….

نـمـی نـویـسـمــ….

تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….

تـا نـخـوانـی

نـدانـی….



نمی نویسم...

ادامه نوشته

فلانی...

هی فلانی....

میدانی؟

می گویند رسم زندگی چنین است!

می آیند....

می مانند.....

عادت می دهند.....

و می روند... 

و تو در خود تنها می مانی.

راستی نگفتی!!

رسم تو نیز چنین است؟

مثل همه ی فلانی ها؟؟؟؟


هـــی فلانــــی...